( ناخوانده ) ۵
همون شب هنگامه از حسین خواست بیاد تا جدی تر حرف بزنیم و بعد هم بقیه خواهر و برادرامو خبر کنیم، تا همه چیزرو علنی کنیم .
اون شب هرکاری کردم خوابم نمیبرد..هجوم افکار پریشون و ذهن پر از استرسم خواب رو از چشمام ربوده بود..
ناخودآگاه همه ذهنم کشیده شد به قدیم ..به روز های بچگی ام ..به روزهایی که پدرم بود ..به دم به دقیقه، خانم دکتر گفتن هاش و تشویق کردنم به درس ..و اینکه تلاش کنم دکتر بشم ...
ته تغاری و دردانه پدر و مادرم بودم از یک خانواده شلوغ و دو جین خواهر برادر!!
پدرم کشاورزی و دامداری میکرد و با وجودیکه حسابی عیالوار بود ،ولی از خورد و خوراک و بقیه خرج و مخارج کم و کسر نداشتیم.
میتونم بگم از بیشتر فامیل و همسایه ها یک سر و گردن بالاتر بودیم ..
همیشه یخچال پر بود از شیر و کره و ماست محلی ،و فریز پر بوداز گوشت و مرغ...
پدرم اهل مهمونی دادن و سفره انداختن بود و زیاد پیش میومد فامیل خونمون دعوت بودن با دلیل و بی دلیل...
مادرم سفره مینداخت از سر اتاق تا اون سر اتاق ،رنگین ...دست و دل بازانه...پلو و خورشت و مخلفات ...شاید تو هفته این مهمونی ها که حداقل چهل نفر میشدیم تکرار میشد..
هر ماه یک گوسفند زمین میزدند !پدرم اعتقاد داشت که اگر خانوادش تو رفاه هستن ،اگر سفره خانوادش رنگینه ،فامیل و درو همسایه نباید بی بهره بمونند..
اونها هم باید شریک سفره اش باشند و این حجم از بخشندگی از قلب مهربون و دریایی پدرم ،و از ذات درستش ریشه میگرفت...
مادرم همیشه با پدرم همراهی میکرد و همیشه موقع گذاشتن ناهار و شام برای چند نفر اضافه درست میکرد .میگفت پدرتون رو میشناسین ،یک وقت تو راه خونه قوم و خویش میبینه دستش میگیره و میاره خونه..
از محبت بیدریغ مادرم و پدرم خدارو شکر محروم نبودیم ...
(ناخوانده ) ۶
پدرم با همه خوبی هایی که داشت، آینده نگر نبود هرچی درمیآورد خرج میکرد ..
اگر اینهمه هزینه و ریخت و پاش های مهمونی دادن نبود خیلی راحت میتونستم از خونه کوچیک و قدیمی که داشتیم یک خونه بزرگتر و نوساز بخریم ..
و از محله ای که به جرات میتونم بگم آدمهاش حسرت خور بودند و چشم دیدن پدرم و خانوادم رو نداشتن دور بشیم ..
اون موقع ها من متوجه این جور چیزها نبودم و بعدها که بزرگتر شدم برام روشن شد.
داداش حسین هرچی به پدرم اصرار میکرد از این محل بریم ،اینکه ما تواناییشو داریم تو یک محله بهتر و خونه بهتر زندگی کنیم، پدرم اما گوشش بدهکار نبود.
همه رو مثل خودش ،خوب میدید..حتی وقتی برادرم حسین ،بهش میگفت که هیچکی دوست و دشمنشو از ظاهر نمیتونه بشناسه،یا اینکه این قوم و فامیل و همسایه که انقدر براشون مایه میذاری، فردا روزی زمین بخوری دستتم نمیگیرن ،به جز عصبانیت پدرم و سرزنش برادرم نتیجه ای نداشت!
حسین چیزهایی از طرف حالا یا همسایه ها یا فامیل شنیده بود و دیده بود که وارد اینجور بحث ها با پدرم میشد که مطمئن بودم غیر از این هم نبوده...
حسین خودش هم بینهایت دست و دلباز و مهمون دوست بود ..تو این زمینه هم سوای بقیه خواهر و برادرهام بود ..
وقتی مادرم اصرار میکرد چی دیدی چی شنیدی فقط میگفت این قوم تا براشون منفعت دارین دور و برتون هستن که غیر این باشه یک لحظه هم یادتون نمیکنن...
هرچند هیچ کس اون وقت متوجه نمیشد ولی سالهای بعد که ورق زندگی برگشت دیگه دیر بود برای شناختن ذات آدمهایی که شرک دزد بودند و رفیق قافله...
...